اسیر سرنوشت
خداوقتی بندگانشو آفرید،رو پیشونی همشون،با قلم نوک طلا،با پرمرغ طلا،نوشت قصه ی
خوب سرنوشت رو،وقتی نوبت به ما رسید،نوک قلم طلاشکست،مرغ پر طلا، پرکشید رو
پیشونی ما نوشت اسیرسرنوشت...
[ سه شنبه 89/8/18 ] [ 12:36 صبح ] [ asheghe tanha ]
نظر
دلتنگ
دلتنگ تو امروز شدم تا فردا/فردا شد و باز هم تو گفتی فردا/امروز
دلم مانده و یک دنیا حرف/یک هیچ به نفع دل تو تا فردا......
خدای منم بزرگه
[ سه شنبه 89/8/18 ] [ 12:28 صبح ] [ asheghe tanha ]
نظر
پروردگارا
پروردگارا:
هرگاه درون سینه ام دنیایی ازناگفته ها سنگینی میکند،
به یاد می آورم که توناگفته هایم را میدانی،
پس آرام میگیرم.
[ سه شنبه 89/8/18 ] [ 12:23 صبح ] [ asheghe tanha ]
نظر
دکترشریعتی
خدایا به من بفهمان که بیتوچه میشوم اما نشانم
نده،خدایاهم بفهمان و هم نشانم بده که باتوچه
خواهم شد.
[ جمعه 89/8/14 ] [ 4:48 عصر ] [ asheghe tanha ]
نظر
نقشه را اوست که تعیین کرده
زندگی بافتن یک قالیست،
نه همان نقش ونگاری که خودت میخواهی
نقشه را اوست که تعیین کرده،
تو دراین بین فقط میبافی،
نقشه را خوب ببین ،
نکند آخرکار،قالی زندگیت رانخرند.
[ جمعه 89/8/14 ] [ 4:34 عصر ] [ asheghe tanha ]
نظر
قراره برم
سلام دوستای عزیز.چطوووووووووووووورید؟؟؟؟؟
من قراره یه مدت برم که برم.قراره درس بخونم.
شما هم اگه درس دارید برید بخونید.انقدرگیر ندید به پارسی بلاگ
آخه این که نمیاد به جای ما امتحان بده.میاد؟؟؟؟
حتی حاضر نمیشه بیاد از استاد واسمون نمره بگیره.
هرچند درس خوندن رو دوس ندارم ولی چاره ای نیست ،
باید خوند.
دلم واسه ی همه ی دوستای خوب خودم تنگ میشه.
مواظب خودتون باشید.
دوووووووووووووووووووووووووستتون دارم.
خداحافظ
[ سه شنبه 89/8/4 ] [ 9:28 عصر ] [ asheghe tanha ]
نظر
خداحافظ
خداحافظ همین حالا ،همین حالا که من تنهام،
خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام،
خداحافظ کمی غمگین،به یاد اون همه تردید،
به یاد آسمونی که منو از چشم تو میدید،
اگه گفتم خداحافظ،نه اینکه رفتنم ساده س،
نه اینکه میشه باور کرد دوباره آخر جاده س،
نه اونکه میشه باور کرد دوباره آخر جاده س،
خداحافظ واسه اینکه نبندی دل به رویاها،
بدونی بیتو و با تو همینه رسم این دنیا،
خداحافظ همین حالا.
[ سه شنبه 89/8/4 ] [ 9:28 عصر ] [ asheghe tanha ]
نظر
مدعی اهل ظهور
این همه لاف زن و مدعی اهل ظهور،
پس چرا یار نیامد که کنارش باشیم؟؟؟؟
سالها منتظر سیصد و اندی مرد است،
آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم،
به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم.
خوش به حال اونایی که امشب مسجد جمکرانن.چقدر دلم میخواست
منم امشب اونجا بودم.
اللهم عجل لولیک الفرج
( آمین )
[ سه شنبه 89/8/4 ] [ 9:27 عصر ] [ asheghe tanha ]
نظر
میدونی دارم میمیرم
میدونی دارم میمیرم،دیگه بی من میمونی
میشینی کنار ایوون نامه هامو میخونی،یاد روزای گذشته،
یاد عشق بی ریامون،یاد اون همه محبت،
یاد اون همه صفامون،
یاد لحظه های سبزی که تو قلبم یادگاره،
هرچی بارون بهاره،عشقتو یادم میاره،
یاد یادگاریامون،یاد عشق پاک چشمات،
میمیرم اما میدونم توی قلبم خالیه جات،
میدونی دارم میمیرم،دوست دارم بیای کنارم،
ای پناه خستگیهام کاش میشد برات ببارم.
کاش میشد هر شب جمعه بشینی کنار خاکم،
ببینی که بعد مردن هنوزم عاشق و پاکم.
کاش میشد یه دسته مریم بذاری روی مزارم،
کاش میشد خاطره هامو توی چشمات جا بذارم،
میدونی دلم میگفت که بیتو زیر خاک میپوسه،
اما دست عاشقا رو از زیر زمین میبوسه.
[ سه شنبه 89/8/4 ] [ 8:16 عصر ] [ asheghe tanha ]
نظر
حیوان زبان بسته
شامگاهان،آن زمان که سوار بر اسب خیال از دشتهای عقلانیت میگذشتم از محله های شهرمان
گذر کردم.مقابل کلبه ای ویرانه که ستون هایش ریخته و از آن اثری جز کوچ اندوهناک نبود،ایستادم.
سگی را دیدم که خاکستر را سرین خود کرده و انواع بیماری در وجودش لانه کرده بود.
پس با چشمانی که اشباح ناامیدی و یاس در آن موج میزد،
به خورشید که روبه سوی باخترمیخرامید خیره شده بود،
گویی میدانست که خورشید گرمای نفسهایش را از توله های ضعیف و ستمدیده اش
در آن کلبه ی متروک برمیگیرد.با چشمانی حسرت آمیز به او می نگریست و
با او وداع میگفت.
پس به آرامی و با عطوفت و مهربانی به او نزدیک شدم.
اگر زبانش را میدانستم تسلی اش میدادم و در بدبختی ها یاور و دلسوزش بودم.
وقتی نزدیکش رفتم از من ترسید.با اندک توان رو به زوالش تکانی به خود داد و
از پاهایی که بیماری و درد فلجش کرده بود و او را در آستانه ی نابودی قرار داده بود،
کمک میخواست و چون او را یارای برخاستن نبود،نیم نگاهی به من انداخت
نگاهی که تلخی ترحم خواهی و شیرینی مهربانی در آن موج میزد.نگاهی که
سخن میگفت و از زبان انسان گویاتر و از اشک زن رساتر بود.
آنگاه که نگاهم با نگاه محزونش در آمیخت،احساسم برآشفت .
پس آن نگاهها را به وادی واقعیت کشاندم و جامه ای از سخنان انسانی
برآنها پوشاندم.نگاهی که مضمونش چنین بود:
ای ناشناس دردهایم مرا بس است.رنجی که از ستم مردم بردم و
دردی که از تلخی بیماری تحمل کردم،مرا کافی است.
آرامش مرا برهم نزن،برو و مرا با تنهایی و آرامشم تنها بگذارتا از گرما ی
خورشید در این دقایق زندگی کمک بگیرم.از جور و ستم انسان و
سنگدلی اش گریخته ام و به خاکستری که از قلب انسان نرم تر است پناه برده ام و
در میان خرابه هایی که از درون انسان تنهاتر است ماوی گرفتم.
از من دور شو.تو همان انسان زمینی هستی که هنوز پهنه ی آن از عدالت تهی است.
من حیوانی ناتوانم،ولی به انسان خدمت کردم.در خانه اش وفادار و
با اخلاص بودم،نگهبانیش را میکردم و شریک غم و شادمانیش بودم.
روزهایی که به سفر میرفت همواره به یادش بودم و به هنگام بازگشت به پیشوازش
میرفتم.به ته مانده ی سفره اش بسنده میکردم و به استخوانهایی که صاحبم
گوشتهایش را خورده بود خشنود بودم.
ولی آن زمان که لاغر شدم و پیر و ملول گشتم و درد چنگالهایش را در بدنم فرو برد،
دست از من کشیدند و از خانه بیرونم کردند و بازیچه ی کودکان سنگدل کوچه ها کردند.
آماج تیرهای درد شدم و انواع بیماریها در بدنم لانه گزید.
ای انسان،من حیوانی ضعیفم ولی احساس کردم که با بسیاری از انسانها خویشاوندم.
کسانی که وقتی ناتوان میشوند،در آمدشان اندک و زندگیشان دشوار میگردد.
من به سربازی میمانم که در جوانی از وطنش دفاع میکند،
میانسالی در روی زمین کار میکند،اما چون زمستان زندگی اش فرا میرسد و
بهره اش کم میشود او را طرد کرده و فراموش میکنند.
من همچو زنی زیبارویم به هنگام دوشیزگی،برای شادی دل جوانان،
خود را می آراید و سپس مادری میشود که برای تربیت کودکانش شبها را بیدار میماند
و برای تربیت مردان آینده رنج میبرد.ولی وقتی پیر و ناتوان شد،
به دست فراموشی سپرده میشود و کسی از او یادی نمیکند.
ای انسان تو چه بی رحم و ظالم هستی!
نگاه های آن حیوان ،با من حرف میزد و من آن را میفهمیدم.
روحم در میان احساس شفقت نسبت به این سگ و تصور رفتار انسانها در نوسان بود.
آن هنگام که چشم هایش را فرو بست،نخواستم او را آزار دهم،
راه خود را در پیش گرفته و رفتم.
(جبران خلیل جبران)
[ دوشنبه 89/8/3 ] [ 2:55 عصر ] [ asheghe tanha ]
نظر