سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خدا

خدا تنهای تنهامو به غم نزدیک نزدیکم

نگاتو بر ندار از من از این دنیای تاریکم

می دونم دورم از چشماتو میدونم دلخوری از من

نگو با من نمی مونی نگو دل میبری از من

نگو از من گریزونی نگو از من تو بیزاری

آخه رو زخمای روحم فقط مرهم تو میذاری

همیشه با دلم خوبی اگه بد میکنم با تو

تو این قلبی که داغونه نمیگیره کسی جاتو

یه عمری از دلت دورم دلیل غصه هام اینه

واسه اینه که رو پلکام همیشه گریه میشینه

به تو رو میکنم بازم اگه قهری هنوز با من

بازم حرف میزنم با تو کمه فاصله ها تا من

خدایا بی تو من اینجا همش درگیر تشویشم

اگه از من جدا باشی بازم من عاشقت میشم

 



[ پنج شنبه 90/3/5 ] [ 12:0 عصر ] [ asheghe tanha ] نظر

مادرم روزت مبارک

 

روز مادر یعنی به تعداد همه ی روزهای گذشته ی تو صبوری.....

 

 روز مادریعنی به تعداد همه ی روزهای آینده ی تو دلواپسی.....

 

روز مادر یعنی به تعداد آرامش همه ی خوابهای کودکانه ی تو بیداری.....

 

 روز مادر یعنی بهانه بوسیدن خستگی دستهایی که عمری به پای بالیدن تو چروک شد.....

 

روزمادر یعنی بهانه ی درآغوش کشیدن او که نوازشگر همه ی سالهای دلتنگی تو بود......

 

 روز مادر یعنی باز هم بهانه ی مادرگرفتن..... ‏

                                   

                                           مادرم

                                      روزت ‏ مبارک



[ دوشنبه 90/3/2 ] [ 9:36 عصر ] [ asheghe tanha ] نظر

یک داستان کوتاه وجالب

روزی آموزگارازدانش آموزانی که درکلاس بودندپرسید:

آیامیتوانیدراهی غیرتکراری برای بیان عشق بگویید؟

برخی ازدانش آموزان گفتندبابخشیدن ،عشقشان رامعنامیکنند.

برخی دادن گل وهدیه وحرفهای دلنشین راراه بیان عشق میدانند.

شماری دیگرهم،باهم بودن درتحمل رنجها ولذت بردن ازخوشبختی راراه بیان عشق میدانند.

درآن بین پسری برخاست وپیش ازاینکه شیوه دلخواهش رابرای ابرازعشق بیان کند،

داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز،زن وشوهرجوانی که هردو زیست شناس بودندطبق معمول

برای تحقیق به جنگل رفتند.

آنها وقتی به بالای تپه ها رسیدند،

درجا میخکوب شدند!

یک قلاده ببر بزرگ،جلوی زن وشوهرایستاده و به آنان خیره شده بود.

شوهر،تفنگ شکاری به همراه نداشت ودیگرراهی برای فرارنبود.

رنگ صورت زن وشوهرپریده بود و درمقابل ببر،جرأت کوچکترین حرکتی نداشتند.

ببر،آرام به طرف آنان حرکت کرد.

همان لحظه مردزیست شناس فریادزنان فرارکردوهمسرش راتنهاگذاشت.

بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید وچنددقیقه بعدضجه های مردجوان به گوش زن رسید.

 ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان که به اینجارسید،دانش آموزان شروع کردندبه محکوم کردن آن مرد.

راوی پرسیدآیامیدانیدآن مرددرلحظه های آخرزندگیش چه فریادزد؟

بچه ها حدس زدندکه ازهمسرش معذرت خواسته که تنهایش گذاشته!

راوی جواب داد:نه!

آخرین حرفش این بود که عزیزم توبهترین مونسم بودی،

ازپسرمان خوب مواظبت کن وبه اوبگو که پدرت همیشه عاشقت بود.

قطره های اشک ،صورت راوی راخیس کرده بودندکه ادامه داد:

همه ی زیست شناسان میدانندکه ببر فقط به کسی حمله میکندکه حرکتی انجام دهدیا فرارکند.

پدرمن جانش پیش مرگ مادرم شد ونجاتش داد.

این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشقش به مادرم بود.



[ پنج شنبه 90/2/29 ] [ 9:44 عصر ] [ asheghe tanha ] نظر

مرا خط نزنی!

من مشق شبانه توهستم،مرابنویس...

من کلمه ای هستم درنوشته های ذهن تو...

که گاهی اشتباه می نویسی ام... ‏

اماخوشحالم که آنچه دردست توست مدادنیست،

بلکه خودکاریست که هیچ پاک کنی

نمیتواندمرا ازبرگه های کاغذذهنت پاک کند...

پاک کن ها را یارای مقاومت نیست...

میگذارم هرچه میخواهند سیاه کنندچهره های سفیدشان را...

 تنها ازتو میخواهم،میخواهم مراخط نزنی...

من بی نقطه...بی صدا...بی حرف...بی هیچ،بی هیچ...

بگذار بی هیچ بمانم،اما مراخط نزن...

همیشه ازفاصله ها گله ها میکنیم،

شایدیادمان رفته که درمشق های کودکی

 برای فهمیدن کلمات،کمی فاصله هم لازم بود...

اما میشکنم این فاصله را و میگویم

ما دیگر دوکلمه نیستیم که بینمان فاصله بیفتد،

ما یک کلمه میشویم تاباهم معنا بیابیم ،تا بی هم معنایی نداشته باشیم... ‏‎ ‎



[ چهارشنبه 90/2/7 ] [ 9:56 عصر ] [ asheghe tanha ] نظر

::