سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تام هیکل...

مایکل،راننده اتوبوس شهری مثل همیشه اول صبح،اتوبوسش را روشن کرد

 

و درمسیرهمیشگی شروع به  کار کرد.

 

درچندایستگاه،اول همه چیزمثل معمول بودوتعدادی مسافرپیاده میشدندوتعدادی سوارمیشدند.

 

 در ایستگاه بعدی مردباهیکل بزرگ،قیافه ای خشن ورفتاری عجیب سوارشد.

 

اودرحالیکه به مایکل زل زده بود،گفت:(تام هیکل پولی  نمیده!) و رفت و نشست.

 

مایکل که تقریباریزجثه بودوآدم ملایمی بودچیزی نگفت اماراضی هم نبود.

 

روزبعددوباره این  اتفاق افتاد.

 

وروزهای بعدهم همینطور.

 

این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بودخیلی اوراآزارمیداد.

 

 بالاخره درچندکلاس بدنسازی،کاراته و...ثبت نام کرد

 

 

وپایان تابستان،مایکل اعتمادبه نفس کافی پیداکرده بود.بنابراین روزبعدکه

 

مردهیکلی سواراتوبوس شدوگفت:(تام هیکل پولی نمیده!)

 

مایکل ایستاد،به او زل زدوفریادزد:(برای چی؟)مردهیکلی

 

باچهره ای متعجب وترسان گفت:(تام هیکل ،کارت استفاده رایگان داره!)



[ شنبه 89/10/25 ] [ 12:39 صبح ] [ asheghe tanha ] نظر

اینجا بارون منو خیس نمیکنه

لذت بارون... لذت بوکشیدن خاک بارون خورده... لذت قدم زدن دوتایی بدون چتر... لذت پیاده راه رفتن توی خیابون

ولی عصر... لذت عبوراززیردرختای خم شده توی پیاده رو... لذت خیس شدن ،وقتی آب ازهمه ی جونمون می

چکه... لذت گرفتن دستت توی جیب بارونی ات... لذت نزدیک شدن به گرمای تنت... لذت دویدن تا ته یه کوچه...

لذت پناه گرفتن زیر سردر یکی ازخونه ها... لذت نگاه کردن به تو،وقتی آب ازگونه هات میاد پایین... لذت بی هوا

بوسیدنت وقتی تسلیم من میشی... لذت فشرده شدن دستم توی دستت... لذت اولین بوسه میون این همه شلوغی...

میون این همه دستی که توی دست دیگه فشرده میشه... میون این همه نگاه... میون دویدن های زیربارون تا ته

کوچه...‏ تو نیستی،هیچ لذتی نیست...‏ اینجا بارون منوخیس نمیکنه...‏‎ ‎



[ جمعه 89/10/24 ] [ 1:13 عصر ] [ asheghe tanha ] نظر

تقدیم به مامانم...

 

گویندمرا چو زاد مادر، پستان به دهن گرفت آموخت،

 شبها برگهواره ی من، بیدارنشست و خفتن آموخت،

یک حرف ودو حرف برزبانم، الفاظ نوشت وگفتن آموخت،

 دستم بگرفت و پابه پا برد تا شیوه ی راه رفتن آموخت،

پس هستی من ،ز هستی اوست،

 تا هستم و هست دارمش دوست‎ ‎



[ پنج شنبه 89/10/23 ] [ 10:11 عصر ] [ asheghe tanha ] نظر

دوستت دارم

 

نمیدونم کی عمرم تموم میشه.

نمیدونم وقتی میخوام با این دنیای مادی خداحافظی کنم ،کی بالاسرمه.

نمیدونم تا وقت مردنم  به تو رسیدم یا نه؟

ولی تو روخدا نذار باحسرت بی توبودن ازاین دنیابرم.

بذارحداقل دلم خوش باشه به عشقت.به خدا همه

و همه ی آرزوم اینه که قبل از رفتنم به چشمات نگاه کنم و بگم دوستت دارم.

نکنه این کمترین چیز رو از من دریغ کنی.

بذار دلم به این خوش باشه که درحسرت عشقت مردم.

اگه بشه گفت دلخوشی ولی من به حسرتشم قانع هستم.



[ یکشنبه 89/10/19 ] [ 1:8 صبح ] [ asheghe tanha ] نظر

دلم گرفته آسمون

 

دلم گرفته آسمون، نمیتونم گریه کنم،‏ شکنجه میشم ازخودم،‏ نمیتونم شکوه کنم،‏ انگاری کوه

غصه ها،‏ رو سینه ی من اومده،‏ آخ،داره باورم میشه،‏ خنده به ما نیومده،‏ دلم گرفته

آسمون،‏ ازخودمم خسته ترم،‏ تو روزگار بی کسی،‏ یه عمره که دربه درم،‏ حتی صدای

نفسم،‏ میگه که توی قفسم،‏ من واسه آتیش زدن یه کوله بارشب بسم،‏ دلم گرفته آسمون،‏ یه

کم منو حوصله کن،‏ نگو که ازاین روزگار،‏ یه خورده کمترگله کن،‏ منو به بازی میگیره

عقربه های ساعتم،‏ برگه تقویم میکنه،‏ لحظه به لحظه لعنتم،‏ آهای زمین:‏ یه لحظه تو نفس

نزن،‏ نچرخ تا آروم بگیره یه آدم شکسته تن‎ ‎



[ یکشنبه 89/10/19 ] [ 12:30 صبح ] [ asheghe tanha ] نظر

مزرعه ی سیب زمینی.

 

پیرمردی تنها درمینه سوتا زندگی میکرد.اومیخواست مزرعه ی سیب زمینی اش راشخم

بزنداما این کارخیلی سختی بود.تنها پسرش که میتوانست به اوکمک کنددرزندان

بود.پیرمردبرای پسرش نامه نوشت و وضعیت رابرایش توضیح داد:پسرم من حال خوشی

ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم.من نمیخواهم این مزرعه راازدست

بدهم چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول رادوست داشت.من پیرشده

ام.اگرتواینجابودی مشکلاتم حل میشد.دوستدارت پدرت. پیرمرداین تلگراف رادریافت

کرد: پدربه خاطرخدامزرعه راشخم نزن.من آنجا اسلحه پنهان کرده ام. صبح فردا 12

نفرازمأموران و افسران پلیس محلی دیده شدند وتمام مزرعه راشخم زدندبدون اینکه

اسلحه ای پیداکنند.پیرمردبهت زده نامه ی دیگری به پسرش نوشت وگفت:چه اتفاقی

افتاده؟پسرش پاسخ داد:پدر برو سیب زمینی هایت رابکار .این بهترین کاری بودکه

میتوانستم از اینجا برایت انجام دهم.نتیجه ی اخلاقی:هیچ مانعی دردنیا

وجودندارد.اگرشما ازاعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیریدمیتوانیدآن را انجام دهید.



[ جمعه 89/10/17 ] [ 8:57 صبح ] [ asheghe tanha ] نظر

......هیس......

.......هیس....... ‏.......لحظه ای حرف نزن... ‏.......چشم ببند..... ‏.......گوش بده..... ‏........میشنوی؟..... ‏........بو بکش...... ‏........بوی چوب است..... ‏........و صدای هق هق سوختنش....... ‏........هیس....... ‏.........هیچ مگو..... ‏.........خوب ببین...... ‏.........میبینی؟...... ‏........همه ی خاطره ها ‏ درآتش........ ‏.........و تمام.



[ جمعه 89/10/17 ] [ 1:2 صبح ] [ asheghe tanha ] نظر

طنز ترجمه ی فرهنگ لغت آقایون.

 

1.چه جالب بعدچی شد؟

ترجمه:هنوز داری حرف میزنی؟بسه دیگه!

‏2.این باردیگه چیکارکردم؟

 ترجمه:این بارچطوری مچم رو گرفتی؟!

 ‏3.عزیزم خسته ای.بیا یه کم استراحت کن.‏

ترجمه:صدای جاروبرقی نمیذاره فیلم ببینم.خاموش کن.‏

 ‏4.یااااااادم رفت.‏

ترجمه:کد سی وچهار رقمی خونه ی اولین دوستم‎ ‎رو هنوزیادمه ولی روزتولدتو رو یادم رفت!

‏5.ازصبح تاشب دارم جون میکنم به خاطرتو واین بچه.

ترجمه:امروزازمحل کارمرخصی گرفتم بارفقا رفتیم کناررودخونه‏

6.نتونستم پیداش کنم.

ترجمه:شیء موردنظربیش ازیک متربامن فاصله داشت حوصله نداشتم پا شم.

 ‏7.برای تمام کارهام یه دلیل منطقی دارم.

ترجمه:یه کم فرصت بده یه خالی بندی جورکنم!‏‎ ‎



[ جمعه 89/10/17 ] [ 12:31 صبح ] [ asheghe tanha ] نظر

این پسره سوسوله!

 

اتل متل توتوله،این پسره سوسوله، موهاش همیشه سیخه، نیگاش همیشه میخه، چت میکنه همیشه، بی مخ زدن

نمیشه، پول ازخودش نداره، باباش رو قال میذاره، دی اندجیشو میپوشه، میشینه بعد یه گوشه، زنگ میزنه به دافش،

میبنده هی به نافش، که من دوست میدارم، تاج سرم میذارم، صورت رو کردی میک آپ بیا بریم کافی شاپ، تو کافی

شاپ میخنده، همش خالی میبنده، بهم میگن خدایی! چقدر بابا بلایی! همه رو من حریفم، میذارم توی کیفم، هزارتا داف

فدامن، منتظرنگامن، ولی تویی نگارم، برات برنامه دارم، اگرمشکل نداری، بیام به خواستگاری.



[ جمعه 89/10/17 ] [ 12:19 صبح ] [ asheghe tanha ] نظر

اگر یکشب شقایق مردتکلیف دل ما چیست؟

 

 

بیا وقتی برای عشق هورا میکشد احساس، به روی اجتماع بغض حسرت،گاز اشک آور بیندازیم! بیاباخودبیاندیشیم،

اگریک روز، تمام جاده های عشق را بستند، اگریک سال چندین فصل، برف بی کسی بارید... اگریک روزنرگس،

درکنارچشمه غیبش زد، اگریکشب شقایق مرد، تکلیف دل ما چیست؟ و من احساس سرخی میکنم چندیست و من از

چندشبنم پیش در خوابم! نزول عشق را دیدم، چرا بعضی برای عشق، دلهاشان نمیلرزد؟ چرابعضی نمیدانند که این دنیا،

به تار موی یک عاشق نمی ارزد؟ چرا بعضی تمام فکرشان ذکر است و درآن ذکرهم یاد خدا خالیست وگویی میوه ی

اخلاصشان کال است. چرا؟؟؟!‏‎ ‎



[ دوشنبه 89/10/13 ] [ 11:54 عصر ] [ asheghe tanha ] نظر

<< مطالب جدیدتر :: مطالب قدیمی‌تر >>