تام هیکل...
مایکل،راننده اتوبوس شهری مثل همیشه اول صبح،اتوبوسش را روشن کرد
و درمسیرهمیشگی شروع به کار کرد.
درچندایستگاه،اول همه چیزمثل معمول بودوتعدادی مسافرپیاده میشدندوتعدادی سوارمیشدند.
در ایستگاه بعدی مردباهیکل بزرگ،قیافه ای خشن ورفتاری عجیب سوارشد.
اودرحالیکه به مایکل زل زده بود،گفت:(تام هیکل پولی نمیده!) و رفت و نشست.
مایکل که تقریباریزجثه بودوآدم ملایمی بودچیزی نگفت اماراضی هم نبود.
روزبعددوباره این اتفاق افتاد.
وروزهای بعدهم همینطور.
این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بودخیلی اوراآزارمیداد.
بالاخره درچندکلاس بدنسازی،کاراته و...ثبت نام کرد
وپایان تابستان،مایکل اعتمادبه نفس کافی پیداکرده بود.بنابراین روزبعدکه
مردهیکلی سواراتوبوس شدوگفت:(تام هیکل پولی نمیده!)
مایکل ایستاد،به او زل زدوفریادزد:(برای چی؟)مردهیکلی
باچهره ای متعجب وترسان گفت:(تام هیکل ،کارت استفاده رایگان داره!)
[ شنبه 89/10/25 ] [ 12:39 صبح ] [ asheghe tanha ]
نظر