سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مزرعه ی سیب زمینی.

 

پیرمردی تنها درمینه سوتا زندگی میکرد.اومیخواست مزرعه ی سیب زمینی اش راشخم

بزنداما این کارخیلی سختی بود.تنها پسرش که میتوانست به اوکمک کنددرزندان

بود.پیرمردبرای پسرش نامه نوشت و وضعیت رابرایش توضیح داد:پسرم من حال خوشی

ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم.من نمیخواهم این مزرعه راازدست

بدهم چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول رادوست داشت.من پیرشده

ام.اگرتواینجابودی مشکلاتم حل میشد.دوستدارت پدرت. پیرمرداین تلگراف رادریافت

کرد: پدربه خاطرخدامزرعه راشخم نزن.من آنجا اسلحه پنهان کرده ام. صبح فردا 12

نفرازمأموران و افسران پلیس محلی دیده شدند وتمام مزرعه راشخم زدندبدون اینکه

اسلحه ای پیداکنند.پیرمردبهت زده نامه ی دیگری به پسرش نوشت وگفت:چه اتفاقی

افتاده؟پسرش پاسخ داد:پدر برو سیب زمینی هایت رابکار .این بهترین کاری بودکه

میتوانستم از اینجا برایت انجام دهم.نتیجه ی اخلاقی:هیچ مانعی دردنیا

وجودندارد.اگرشما ازاعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیریدمیتوانیدآن را انجام دهید.



[ جمعه 89/10/17 ] [ 8:57 صبح ] [ asheghe tanha ] نظر