جالبه!بخونیدش.
در بیمارستانی دو مرد در یک اتاق بستری بودند .
مرد کنار پنجره به خاطر بیماری ریوی بعداز ظهرها یک ساعت
در تخت مینشست تا مایعات داخل ریه اش خارج شود.
اما دومی باید طاق باز میخوابید و اجازه ی نشستن نداشت.آن دو
ساعتها در مورد همسر،خانواده،شغل ،تفریحات و خاطرات دوران سربازی صحبت
میکردند.بعازظهرها مرد کنار پنجره
در تخت می نشست و روی خود را به پنجره میکرد و هر آنچه را که میدید برای دیگران
توصیف میکرد.در آن حال
بیمار دوم چشمان خود را می بست و
تمام جزئیات دنیای بیرون را پیش روی خود مجسم میکرد.او با این کار جان تازه ای
میگرفت.چرا که دنیای بی روح و کسالت بار او با تکاپو و نشاط فضای بیرون پنجره
رنگ زندگی میگرفت.
در یک روز بعداز ظهر گرم مرد کنار پنجره از رژه ای بزرگ در خیابان خبر داد
مرد دومی با بستن چشمانش تمام صحنه را
آنگونه که هم اتاقیش توصیف میکرد مجسم میکرد
روزها و هفته ها به همین صورت سپری شد.یک روز صبح وقتی
پرستار به اتاق آمد با پیکر بی جان مرد کنار پنجره که با آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود روبه رو شد
پس ازآنکه جسد را به خارج از اتاق منتقل کردند
مرد درخواست کرد که تخت او را به کنار پنجره منتقل کنند.به محض
اینکه در کنار پنجره قرار گرفت با شوق فراوان به بیرون نگاه کرد اما.......
تنها چیزی که دید دیواری بلند و سیمانی
بود.با تعجب به پرستار گفت:جلوی این پنجره که دیواره !
چرا او منظره ی بیرون را آننقدر زیبا توصیف میکرد؟؟؟
پرستار گفت:او نابینا بود.او حتی نمیتوانست این دیوار بلند سیمانی را ببیند.
شاید فقط میخواسته تو را به زندگی
امیدوار کند.بالاترین لذت در زندگی این است که علیرغم مشکلات خودتان
سعی کنید دیگران را شاد کنید.شادی اگر
تقسیم شود دوبرابر میشود.
انسانها سخن شما را فراموش میکنند.انسانها عمل شما را فراموش میکنند.اما آنها هیچگاه
فراموش نمیکنند که شما چه احساسی را برایشان بوجود آورده اید.
به یاد بیاورید که زندگی شمارش نفس های ما نیست بلکه
شمارش لحظاتی است که این نفس ها را میسازند.
[ دوشنبه 89/9/15 ] [ 12:38 عصر ] [ asheghe tanha ]
نظر