حیوان زبان بسته
شامگاهان،آن زمان که سوار بر اسب خیال از دشتهای عقلانیت میگذشتم از محله های شهرمان
گذر کردم.مقابل کلبه ای ویرانه که ستون هایش ریخته و از آن اثری جز کوچ اندوهناک نبود،ایستادم.
سگی را دیدم که خاکستر را سرین خود کرده و انواع بیماری در وجودش لانه کرده بود.
پس با چشمانی که اشباح ناامیدی و یاس در آن موج میزد،
به خورشید که روبه سوی باخترمیخرامید خیره شده بود،
گویی میدانست که خورشید گرمای نفسهایش را از توله های ضعیف و ستمدیده اش
در آن کلبه ی متروک برمیگیرد.با چشمانی حسرت آمیز به او می نگریست و
با او وداع میگفت.
پس به آرامی و با عطوفت و مهربانی به او نزدیک شدم.
اگر زبانش را میدانستم تسلی اش میدادم و در بدبختی ها یاور و دلسوزش بودم.
وقتی نزدیکش رفتم از من ترسید.با اندک توان رو به زوالش تکانی به خود داد و
از پاهایی که بیماری و درد فلجش کرده بود و او را در آستانه ی نابودی قرار داده بود،
کمک میخواست و چون او را یارای برخاستن نبود،نیم نگاهی به من انداخت
نگاهی که تلخی ترحم خواهی و شیرینی مهربانی در آن موج میزد.نگاهی که
سخن میگفت و از زبان انسان گویاتر و از اشک زن رساتر بود.
آنگاه که نگاهم با نگاه محزونش در آمیخت،احساسم برآشفت .
پس آن نگاهها را به وادی واقعیت کشاندم و جامه ای از سخنان انسانی
برآنها پوشاندم.نگاهی که مضمونش چنین بود:
ای ناشناس دردهایم مرا بس است.رنجی که از ستم مردم بردم و
دردی که از تلخی بیماری تحمل کردم،مرا کافی است.
آرامش مرا برهم نزن،برو و مرا با تنهایی و آرامشم تنها بگذارتا از گرما ی
خورشید در این دقایق زندگی کمک بگیرم.از جور و ستم انسان و
سنگدلی اش گریخته ام و به خاکستری که از قلب انسان نرم تر است پناه برده ام و
در میان خرابه هایی که از درون انسان تنهاتر است ماوی گرفتم.
از من دور شو.تو همان انسان زمینی هستی که هنوز پهنه ی آن از عدالت تهی است.
من حیوانی ناتوانم،ولی به انسان خدمت کردم.در خانه اش وفادار و
با اخلاص بودم،نگهبانیش را میکردم و شریک غم و شادمانیش بودم.
روزهایی که به سفر میرفت همواره به یادش بودم و به هنگام بازگشت به پیشوازش
میرفتم.به ته مانده ی سفره اش بسنده میکردم و به استخوانهایی که صاحبم
گوشتهایش را خورده بود خشنود بودم.
ولی آن زمان که لاغر شدم و پیر و ملول گشتم و درد چنگالهایش را در بدنم فرو برد،
دست از من کشیدند و از خانه بیرونم کردند و بازیچه ی کودکان سنگدل کوچه ها کردند.
آماج تیرهای درد شدم و انواع بیماریها در بدنم لانه گزید.
ای انسان،من حیوانی ضعیفم ولی احساس کردم که با بسیاری از انسانها خویشاوندم.
کسانی که وقتی ناتوان میشوند،در آمدشان اندک و زندگیشان دشوار میگردد.
من به سربازی میمانم که در جوانی از وطنش دفاع میکند،
میانسالی در روی زمین کار میکند،اما چون زمستان زندگی اش فرا میرسد و
بهره اش کم میشود او را طرد کرده و فراموش میکنند.
من همچو زنی زیبارویم به هنگام دوشیزگی،برای شادی دل جوانان،
خود را می آراید و سپس مادری میشود که برای تربیت کودکانش شبها را بیدار میماند
و برای تربیت مردان آینده رنج میبرد.ولی وقتی پیر و ناتوان شد،
به دست فراموشی سپرده میشود و کسی از او یادی نمیکند.
ای انسان تو چه بی رحم و ظالم هستی!
نگاه های آن حیوان ،با من حرف میزد و من آن را میفهمیدم.
روحم در میان احساس شفقت نسبت به این سگ و تصور رفتار انسانها در نوسان بود.
آن هنگام که چشم هایش را فرو بست،نخواستم او را آزار دهم،
راه خود را در پیش گرفته و رفتم.
(جبران خلیل جبران)
[ دوشنبه 89/8/3 ] [ 2:55 عصر ] [ asheghe tanha ]
نظر