خدایا کفر نمیگویم
خدایا کفر نمیگویم
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟
مرا بی آنکه خودخواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا!اگر روزی زعرش خود به زیرآیی
لباس فقر پوشی،غرورت رابری تکه نانی،به زیرپای نامردان بیندازی
و شب آهسته و خسته،تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی،زمین و آسمان را کفرمیگویی!نمیگویی؟؟؟؟
خداوندا اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
لبت بر کاسه مسی قیر اندود بگذاری و قدری آن طرف تر،
عمارت های مرمرین بینی،
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد،
زمین و آسمان را کفر میگوییی،نمیگویی؟؟؟؟
خداوندا اگرروزی بشر گردی،
ز حال بندگانت با خبر گردی،
پشیمان میشوی از قصه ی خلقت،از این بودن،از این بدعت،
خداوندا تو مسئولی ،خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا،
چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است.
[ یکشنبه 89/7/25 ] [ 2:31 عصر ] [ asheghe tanha ]
نظر